معنی قصد و منظور

حل جدول

قصد و منظور

غرض، قصد، مراد، مقصود، غایت، هدف، ملحوظ، مقبول

واژه پیشنهادی

فرهنگ عمید

قصد

آهنگ، عزم،
منظور، مقصود،
سوءِ نیت،
* قصد داشتن: (مصدر متعدی) عزم و آهنگ داشتن،
* قصد قربت: آهنگ کاری نیکو کردن با نیت تقرب به خدا،
* قصد کردن: (مصدر لازم) آهنگ کردن، عزم کردن: کجا گویم که با این درد جانسوز / طبیبم قصد جان ناتوان کرد (حافظ: ۲۸۰)،


منظور

قصد، نیت،
مقصود، هدف،
(صفت) درنظر‌گرفته‌شده، موردنظر،
(اسم، صفت) [قدیمی] دیده‌شده،
[قدیمی، مجاز] معشوق،

لغت نامه دهخدا

منظور

منظور. [م َ] (ع ص، اِ) دیده شده. (آنندراج). دیده شده و نگریسته شده و به تأمل نگریسته شده. (ناظم الاطباء).
- منظور شدن، دیده شدن. (ناظم الاطباء).
|| در نظر آورده شده. (ناظم الاطباء).
- منظور داشتن، پاس داشتن. (از آنندراج). رعایت کردن: اصحاب سلطان... همیشه این مراتب را منظور نداشته اند. (کلیله و دمنه).
از آن لبهای نوخط می توان دل برگرفت اما
دل مجروح ما حق نمک منظور می دارد.
صائب (از آنندراج).
|| مقصود و قصدو مراد. (ناظم الاطباء). مقصود. کام. مرام. مراد. مطلوب. غرض. معنی. مفهوم. مضمون. مدلول. (یادداشت مرحوم دهخدا). || تحسین شده و پذیرفته شده و قبول شده و پسندیده و مطبوع و شایسته. (ناظم الاطباء). مورد قبول. مورد نظر. به نظر تحسین و قبول نگریسته. مورد توجه و عنایت: نواخت مسعود... از حد گذشته... محسودتر و منظورتر گشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 137). برنشست با وزیر و فرزند و جمله ٔ اعیان و مقدمان و مذکوران و منظوران. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 639).
مهر و چرخ است روشن و عالی
چه شگفت از بزرگ و منظور است.
مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 44).
این چاکر مخلص که ترا هست در این شهر
هست از شرف خدمت تو مقبل و منظور.
امیر معزی.
در میان اهل قلم منظورو مشهور گشت. (چهارمقاله ص 24).
سهل است اگر به منظر من ننگری از آنک
منظور عالم ملکوت است مخبرم.
سیدحسن غزنوی.
شاه محفوظ حفظ یزدان ماند
ملک منظور لطف یزدان گشت.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 1045).
ذات شریف مجلس سامی در اصلاح احوال بلاد...مشهور ایام و منظور انام. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 129). التماس کرد یکی از غلامان او که منظور او بود پیش او فرستد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 347). از هیچ وجه میان وجوه و اعیان مردم به وجاهت مذکور و منظور نبود. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 26).
چون دید که آید از ره دور
نزدیک وی آن جوان منظور.
نظامی.
ملک فرمود تا آن رخش منظور
برند از آخوراو سوی شاپور.
نظامی.
ز پرگار حمل خورشید منظور
به دلو اندرفکنده بر زحل نور.
نظامی.
زهی به سیرت محمود در جهان مذکور
زهی به دیده ٔ تعظیم ازآسمان منظور.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 376).
هر که منظور تو شد همچو ستاره ز شرف
جایگاهش بر از این طارم نه منظر شد.
کمال الدین اسماعیل (ایضاً ص 269).
آنکه منظور دیده و دل ماست
نتوان گفت شمس یا قمر است.
سعدی.
نظر دریغ مدار از من ای مه منظور
که مه دریغ نمی دارد ازخلایق نور.
سعدی.
جرم هلال عید که منظور عالمی است
نعل سمند سرکش خرم خرام اوست.
عبید زاکانی.
سخن بی غرض از بنده ٔ مخلص بشنو
ای که منظور بزرگان حقیقت بینی.
حافظ.
از جمله ٔ منظوران و مقبولان حضرت خواجه ٔ ما بود. (انیس الطالبین ص 47). منظور انظار آن بزرگواران می بودند. (حبیب السیر ج 1 چ خیام ص 5).
- منظور ساختن، مورد توجه قرار دادن:
سفله را منظور نتوان ساختن کو خوبروست
میخ را در دیده نتوان کوفتن کآن از زر است.
جامی.
- منظور شدن، قبول شدن و پسندیده شدن و در کنار گذاشته شدن و انتخاب شدن. (ناظم الاطباء). مورد توجه و عنایت قرار گرفتن: چون... شایستگی شغلی بازنمایند محبوب و منظور شوند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 164).
- منظور کردن، پسند کردن و پذیرفتن. (ناظم الاطباء).
- منظور گشتن (گردیدن)، مورد توجه واقع شدن. مورد پسند و قبول واقع شدن: بوحنیفه منظور گشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 387). کلیله گفت انگار که به ملک نزدیک شدی به چه وسیلت منظور گردی. (کلیله و دمنه).
- منظور نظر، پسندیده و شایسته و لایق نظر. (ناظم الاطباء). مورد توجه و عنایت: منظور نظر تربیت و عنایت او می گشتند. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 28). منظور نظر تربیت و شفقت او شود. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1ص 73). منظور نظر رحمت الهی گردد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 218). شاپور را منظور نظر عاطفت و شفقت گردانید. (حبیب السیر ج 1 چ خیام ص 225).
|| مجازاً، معشوق. معشوقه. محبوب. دلدار. دلبر. یار. (یادداشت مرحوم دهخدا):
میان عاشقان صاحب نظر نیست
که خاطر پیش منظوری ندارد.
سعدی.
هر کس به تعلقی گرفتار
صاحب نظران به روی منظور.
سعدی.
هر که منظوری ندارد عمر ضایع می گذارد
اختیار این است دریاب ای که داری اختیاری.
سعدی.
در آن بساط که منظور میزبان باشد
شکم پرست کند التفات بر مأکول.
سعدی.
منظور خردمند من آن ماه که او را
با حسن ادب شیوه ٔ صاحب نظری بود.
حافظ.
هر جا که حسنی یابد بدو درآویزد و هرگز بی منظوری و محبوبی و دلارامی نباشد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 98).
- منظور نظر، محبوب و معشوق. (ناظم الاطباء).
- منظور نظرهمه ٔ مردمان شدن، آشکار و هویدا گشتن. (ناظم الاطباء).
|| نمودار و آشکار. (ناظم الاطباء). || به چشم آسیب رسیده. آنکه به چشم وی آسیب رسیده باشد. (ازاقرب الموارد). || آنکه به خیر و نیکی اوامیدوار باشند. (از اقرب الموارد).

منظور. [م َ] (اِخ) ابن عمارهالحسینی (متوفی به سال 495 هَ. ق.) امیر مدینه. مردی فاضل و شجاع بود. در مدینه درگذشت. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 1076).


قصد

قصد. [ق َ ص ِ] (ع ص) شکسته. (منتهی الارب) (اقرب الموارد): رمح قصد؛ ای متکسر. (اقرب الموارد).

قصد. [ق َ] (ع ص) مرد میانه نه فربه نه لاغر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || راست: طریق قصد؛ ای مستقیم. (اقرب الموارد). راه راست. (نصاب الصبیان): علی اﷲ قصد السبیل، ای بیان الطریق المستقیم الموصل الی الحق. (اقرب الموارد). راه میان بر. || (اِمص) رشد: هوعلی قصد؛ ای علی رشد. || نقیض افراط و توغل. (اقرب الموارد).

قصد. [ق َ] (ع مص) میانه راه رفتن. || عدل. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || ضد افراط. || در هزینه میانگین اسراف و تقتیر را گرفتن. (اقرب الموارد). || اعتماد کردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || عمد. تعمد. || راست بودن راه. (اقرب الموارد). || آهنگ نمودن: قصدت قصده، ای نحوت نحوه. و فعل آن از باب ضرب است. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). گویند: قصدت علیه و قصدته و قصدت الیه و قصدت له. (منتهی الارب).
- از قصد، قصداً. عمداً. به قصد.
- قصد قربت (اصطلاح فقه)، آهنگ کاری کردن با نیت آنکه در این کار تقرب به خداست. قصد قربت در هر عبادتی واجب است یعنی انجام دادن و به جا آوردن عبادت باید برای امتثال وفرمانبرداری خدا و اطاعت و پیروی از مولی باشد تا موجب تقرب به خدا گردد. (از شرح تبصره ٔ علامه ج 1). و رجوع به ذخیرهالعباد آیت اﷲ فیض شود.
|| پیوسته و با اتصال آوردن اشعار را. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || به حد وسط راضی شدن. || مستوی راه رفتن. (اقرب الموارد). || نیکی کردن. || بیان واضح کردن. (منتهی الارب). || شکستن چوب و جز آن به هر وجه که باشد، یا شکستن چیزی که به نصف رسد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || قسر کردن: قصد فلاناً علی الامر؛ قسره. (اقرب الموارد). || (اِمص) نیکی. || راستی. (منتهی الارب).

قصد. [ق َ ص َ] (ع اِ) عوسج. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). درختی است خاردار، و گویند عصای موسی از آن درخت بوده است. (منتهی الارب). و این کلمه ای است یمانی. (اقرب الموارد). قصد العوسج و الارطی و الطلح و نحو ذلک، ساقه های نرم و نازک آنها. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || برگ درخت عضاه، و یکی ِ آن قصده است. (اقرب الموارد). برگ درخت عضاه که در ایام خریف برآورد. (منتهی الارب). || (اِمص) گرسنگی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).

قصد. [ق ِ ص َ] (ع اِ) ج ِ قِصْده. (منتهی الارب). رجوع به قِصْده شود.

مترادف و متضاد زبان فارسی

منظور

غرض، قصد، مراد، مقصود، غایت، هدف، قلمداد، ملحوظ، مقبول، مورد پسند


قصد

آهنگ، اراده، اندیشه، خواست، خواسته، داعیه، عزم، غایت، غرض، فکر، مراد، مقصد، مقصود، منظور، میل، نقشه، نیت، هدف

فرهنگ فارسی آزاد

قصد

قَصْد، (قَصَدَ-یَقْصِدُ) قصد و آهنگ نمودن- متوجه به چیزی شدن- اعتماد کردن- اعتدال ورزیدن و میانه رفتن- بعدالت حکم کردن- مستقیم بودن راه- شکستن- قصیده سرودن،

فرهنگ فارسی هوشیار

منظور

(اسم) دیده شده نظر کرده شده، مقصود مراد، مقبول پسند افتاده یا منظور نظر. لایق نظر مورد توجه.

معادل ابجد

قصد و منظور

1396

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری